گفت و گو با «سهیل سُمّی» درباره رمان «مرفی» نوشته «ساموئل بکت»
مظهر کمیک مردمانی بیگانه با خود
گروه فرهنگی: «سهیل سُمّی» بهتازگی دست به بازنگری ترجمهاش از رمان «مرفی»، نوشته «ساموئل بکت» زده که با همراهی نشر «ققنوس» در اختیار علاقهمندان قرار گرفته است. منتقدان، این رمان را از جهاتی شبیه به جهان فکری و تجربیات شخصی نویسندهاش میدانند تا جایی که برخی معتقد به وجود خطوط موازی میان «مرفی» با زندگی این نویسنده ایرلندی هستند. بنابراین در مطالعه این کتاب، افزون بر مواجهه با مسائلی جهانشمول و داستانی خواندنی، فرصت خوبی هم برای آشنایی بهتر با خالقش پیدا خواهید کرد. سُمّی، پیشتر کتابهای «مالوی»،« مالون میمیرد» و «نامناپذیر» را از بکت ترجمه کرده، نویسندهای که هرچند شهرتش بیش از همه به نمایشنامه نویسیاش گره خورده اما از رماننویسان شاخص جهان نیز به شمار میآید. گفتوگوی امروزمان را درباره رمان «مرفی» و برخی فلسفههای محصور در آن با «سهیل سُمّی»، مترجم ادبیات انگلیسی میخوانید.
کارنامه کاری شما بهنام بزرگانی همچون ساموئل بکت، اسکات فیتزجرالد، مارگارت اتوود و ایشیگورو گره خورده. در همین رابطه، قبل از هر سؤالی درباره چگونگی انتخاب آثار برای ترجمه بگویید! چه مبنا و ملاکی در این رابطه دارید؟
غیر از مطالعه ادبیات از سن کم، رشته تحصیلیام در دانشگاه هم ادبیات انگلیسی بوده است. از همین بابت واحدهای درسیای را گذراندهام که در شکلگیری نوع نگاهم به ادبیات مؤثر واقع شدهاند و از بخت خوش، استادهای خوبی در آن دوره تدریس میکردند. این مسأله و همینطور پیشینه خودم باعث شدهاند به متونی گرایش پیدا کنم که دغدغه زبان و رویکرد نسبت به زبان در آنها محسوس است. کاربرد زبان بخصوص آنگونه که در ادبیات انگلیسی میبینم سبب علاقهمندیام به ترجمه آثاری شده که درکشان مستلزم وجود حساسیت نسبت به خود امر نوشتار است. مثلاً رمانهایی که وجه غالب در آنها صرفاً داستانگویی مستقیم و صرف و ساده نیست، این را میتوان علاقهمندی به سبک قلمداد کرد. البته این تعبیر غلطانداز هم است چراکه ممکن است این تصور را القا کند که نویسندگان داستانگو با متنهای سرراست سبک ندارند که بههیچوجه تصور درستی نیست. پس اجازه بدهید بگویم به کتابهایی علاقهمندم که ترجمهشان به زبان مادریام چالشبرانگیز باشند.
گذشته از نویسندگان شناخته شدهای که از آنان ترجمه کردهاید، هرازگاهی هم به سراغ نوشتههای افرادی رفتهاید که برای نخستین مرتبه به همت شما در اختیار مخاطبان ایرانی قرار گرفتهاند؛ این مسأله در مواجهه با مخاطبان سبب افزایش حساسیت یا حتی نگرانیتان در روند ترجمه نمیشود؟
نمیتوان منکر این شد که تلاش برای معرفی نویسنده جدید از دریچه ترجمه همواره از برخی جهات نگرانکننده است. اینکه آیا این نویسنده در میان خوانندگانمان اقبالی خواهد داشت. این مسأله بویژه در ارتباط با مترجمانی که این کار حرفه تخصصیشان به شمار میآید و منبع درآمد دیگری ندارند ممکن است گاهی ماهیت آزاردهندهای پیدا کند. از طرف دیگر هر اثر غریبی ممکن است با اتهام اباطیل بودن مواجه و کنار گذاشته شود.
در میان آثاری که سراغ آنها رفتهاید، نوشتههای بکت گویا جایگاه ویژهای دارد؛ آنچنان که پیشتر سه کتاب این نویسنده ایرلندی را به فارسی بازگردانده بودید و حالا هم اثر دیگری از آن را در اختیار علاقهمندان گذاشتهاید. چطور شد سراغ بکت رفتید؟
علاقهمندیام به بکت به سالهای دانشگاه بازمیگردد. در دوره لیسانس و در کتابخانه غنی دانشگاه علامه طباطبایی کشف کردم که بکت فقط نویسنده درام نیست و رمان هم دارد. سهگانهاش را همان موقع خواندم. بعد از مدتی که توانستم اعتماد ناشرها را جلب کنم پیشنهادهای من را پذیرفتند. امیر حسینزادگان، مدیر نشر ققنوس یکی از همین ناشران است و البته بعدتر هم محمدعلی جعفریه، مدیر نشر ثالث نیز همراهیام کرد. غریب بودن رمانهای بکت در آغاز ممکن بود دافعه داشته باشد. اما علاقهام باعث شد کار خودم را بکنم و به کمک ناشر نثر بکت نهتنها شناخته شد بلکه مورد استقبال هم قرار گرفت.
اما چرا رمانهای بکت اینقدر مورد توجه مخاطبان قرار گرفتند؟
بکت مسائلی را مطرح میکند که در بستر بخشی از اروپا پدید آمدهاند اما مسائلی جهانشمول هستند؛ مسائلی همچون بحث مدرنیته، هویت، اندیشیدن، فلسفه و واکنش به دنیایی که ساخته این قبیل مسائل هستند و برای هر آدمی در جهان امروز ملموس و درکشدنیاند. بنابراین آثار بکت بخصوص برای خواننده ایرانی که هنوز جایی میان مدرنیته و جهان مألوف بومی معلق است و سعی دارد خودش و جهانش را بشناسد، میتواند وصف حال باشد.
قدری هم از رمان «مرفی» بگویید که بهتازگی بازنگری مجددی بر ترجمهتان از آن انجام دادهاید. به نظر شما «بکت» در خلق شخصیت اصلی این رمان چقدر از زندگی خودش وام گرفته است؟ اینکه بخشهایی از خاطرات و تجربیات خود را به قالب داستان این کتاب آورده تصور درستی است؟
خطوط موازی زیادی در رمان «مرفی» و زندگی بکت هست. اما مهم این است که این شباهتها بههیچوجه باعث نشدهاند که بکت در مقام نویسنده نسبت به مرفی همدلی آنچنان محسوسی نشان دهد. آنطور که این روزها مطرحشده شاید این خطوط موازی خیلی هم جالب نباشد. هرچند که بهطور حتم برای کسانی که در پی درک و کشف خود بکت نیز هستند ممکن است جالب باشند.
شخصیتهای این کتاب مجموعهای از افراد طردشده و شکست خوردهاند، افرادی که به حداقلها چنگ میزنند و برای به دست آوردن کمترینها باید تلاش زیادی کنند. آیا این شخصیتها میتوانند در نظر مخاطب دوستداشتنی باشند؟
شخصیتهای مخلوق بکت در درامها و بخصوص در رمانهای او با بار چشمگیری از طنز و «گروتسک» طراحی شدهاند. این طنز غریب که تا حد زیادی در آثار نویسندگان دیگر ایرلندی هم به چشم میخورد، سبب شده خواننده اغلب فاصله خودش را با این شخصیتها در یاد داشته باشد. از سویی طنز موجود در اینها باعث یکه شدن ماهیت شخصیتها و جذابیت آنها هم شده. بهعنوان نمونه در همان صفحه اول رمان مرفی، با مردی روبهرو میشوید که برای دستیابی به شناخت خود، خودش را با دستمال به صندلی بسته! طوری که حتی نمیتواند تکان بخورد. این صحنه عجیب گروتسک است و گروتسک هم همیشه جذاب.
بر اساس شناختی که از بکت دارید، به نظرتان خلق شخصیتی نظیر «مرفی» چه پیشزمینهای داشته و بر اساس چه معیارهایی شکل گرفته است؟
راستش پیشزمینه خلق شخصیت مرفی شاید اوج دوره موسوم به مدرنیسم و بلوریشدن مفهوم هویت باشد. مرفی بعد از چاپ شدن رمان اولیس جویس نوشته شد؛ آن هم در دنیای ادبیای که سایه «اولیس» بر آن بسیار سنگینتر از امروز بود.
آیا قرار است «مرفی» نماینده افراد خاصی از جامعه باشد؟
مرفی شاید به معنای مستقیم کلمه معرف یا نماینده طیف خاصی از جامعه نباشد اما مرفی در جامعه خرده بورژواز یکی از هزاران هزار نفر از ما انسانهای امروز که، مستقیم و غیرمستقیم درگیرش هستیم در پیشناخت خویش است. پس شاید بشود گفت «مرفی» مظهر کمیک مردمانی است که سعی دارند خود را پیدا و برای زندگیشان ارزشی پیدا کنند یا بسازند.
در رمان مرفی حتی با فلسفه نیز روبهرو میشویم. برای تحلیل و ارتباط گرفتن با این نوشته بکت به برخورداری از دانش فلسفی نیاز است؟
آشنایی با فلسفه، یعنی دستکم در حد آشنایی، سبب درک هرچه بیشتر آثار بکت میشود. چون در وهله اول رمان آکنده از اشارات فلسفی و تلمیح به فلان و بهمان فلسفی به اصطلاح معیار است. اما من تمام تلاشم را کردهام که برای خواننده احتمالاً ناآشنا با این عرصه هم در پانویسها اطلاعات کمکحال بیاورم. البته حتم دارم که این تلاش کافی نبوده. فقط امیدوارم به خواننده کمک کند.
به نظر شما در چه بخشهایی میتوان این نزدیکی اندیشه و فلسفه با داستان را مشاهده کرد؟ صحنههای ابتدایی اثر که با بستن جسم «مرفی» به صندلی آغاز میشود، یا بعدتر که در دیوانهخانه کار میکند یا صحبت با روانکاو و مشاور که در راستای تحلیل اندیشههای فلسفی موجود آن دوران است؟
رمان از همان آغاز با فلسفه دستبهگریبان است، بخصوص با «خولینکس» که گویا بکت به آثار او توجه خاصی داشته. دوگانه جهان کبیر و صغیر یا همان میکروکزم و مکروکزم محسوسترین عنصر نمایشگر این کلاف درهم پیچیده است. «مرفی» همیشه رمانی غریب باقی خواهد ماند، همیشه حضور خواهد داشت و نزدیک شدن به بکت و مرفی مستلزم خواندن فلسفه است. البته این آشنایی کلید درک مرفی نیست چون مرفی نوشتار فلسفی نیست بلکه رمان است. نوشتار ادبی است، کلاف پیچیده فلسفی نیست. اما بستر اجتماعی و فکری در رمان مرفی، فلسفه است. همین انگیزه درک بیشتر آن ممکن است خواننده را دستکم به خواندن آثاری مثلاً از دکارت سوق دهد تا مثلاً بفهمید که خردگرایی چیست یا آن جمله معروف «میاندیشم پس هستم» در زمینه چه فلسفهای بیان شده و واکنش بکت به این باور چیست.
برخی معتقدند برای تفسیر رفتار شخصیتهای «مرفی» میتوان به فلسفههای اندیشمندانی همچون دکارت اشاره کرد، آنان را از این دریچه تحلیل کرد و بهدنبال ارجاعاتش به متنهای قدیمی و کلاسیک بود. آیا این روند بهسادگی ممکن میشود یا نیاز به مطالعه و صرف انرژی فراوان دارد؟
آشنایی با اندیشه اندیشمندانی همچون فروید و دکارت هم در درک مرفی و هم در درک آثار دیگر بکت نقش بسزایی دارد. مسأله ناخودآگاهی و تیرگی در آثار بکت میفهماند که در این مورد منابع خیلی زیادی هم وجود دارد. با این حال رفتار مرفی هیچ منطقی نیست و رجوع به تمام فیلسوفان و آثار آنها هم نمیتواند مرجع معتبری برای درک شخصیت مرفی باشد. طنز در شخصیتپردازی مرفی او را به نمونهای درخشان از ادبیات اینچنینی بدل کرده. کلید درک شخصیت او خود متن رمان مرفیاست. باقی قضایا مددهایی هستند برای نزدیک شدن بیشتر به مرفی البته جزمحققان دانشگاهی. برای آنها طبیعی است که مثلاً نوشتن مقالهای برای درک مرفی مستلزم آشنایی خوب با فلسفه است. «کریس اکرلی» نمونه معروفی از همین محققان است.
در چاپ تازه رمان «مرفی» شما تغییراتی دوباره به ترجمهتان دادهاید. این بازنگری روال کاری همیشگیتان است یا بحث مورد خاصی برای این کتاب مطرح بوده؟
برای چاپ دوم رمان مرفی هم دوست داشتم در متن فارسی رمان دست ببرم و نقصانها را تا حد توانم رفع کنم، هم احساس کردم درک متن با توضیحات بیشتر به شکل پانویس سهلتر خواهد شد. در مورد بازنویسی متن ترجمه معتقدم به بهتر شدن متن ترجمه کمک زیادی میکند. بعضی ناشران از این کار استقبال نمیکنند. اما ترجمه هرگز کامل نیست.نه تنها در مقام مقایسه کار ما با مترجمان دیگر بلکه حتی در مقایسه کار خودمان با خودمان. اگر فرصت بود و باوجود شرایط دشوار مادی و روحی امکانش بود واقعاً از فرصت بازخوانی همه ترجمههایم باکمال میل استقبال میکردم.
از انتخاب «مرفی» برای ترجمه راضی هستید؟
بگذارید این سؤال را کاملتر پاسخ بدهم، بله. نه تنها از ترجمه رمان مرفی، بلکه از انتخاب بکت برای ترجمه راضی هستم. هرچند همیشه افسوسها با ما هستند. این باور که اگر بهجای دیروز امروز شروع میکردم با درک بیشتر از بار وظیفهای که به گردن دارم چنین و چنان میکردم یا با خودآگاهی بیشتری کار میکردم. اگر در فلان و بهمان دوره از زندگیام این کار را شروع میکردم نتیجه کار شاید بهتر میشد. با این حال خوشحالم که نثر داستانی بکت امروز نسبت به گذشته بیشتر خوانده شده و میشود.
شادمان شکروی
نویسنده، مترجم و پژوهشگر ادبی
زمانی در بروکسل، برای یک نمایشنامه نویس انگلیسی اعتراف کردم که از نمایشنامههای بکت چیزی درک نمیکنم. حتی گستاخی به کار بردم و گفتم اساساً این نوع نگارش را نمیپسندم و مثلاً دستهای آلوده سارتر را به مراتب به آن ترجیح میدهم. با مناعت طبعی که داشت حرفم را شنید و گفت که البته به ظاهر میتواند چنین باشد. منتها شاید برای درک بهتر، بد نباشد بکوشم جهان بکت را درک کنم. بعد هم با لبخند گفت برای شما شرقیها با سابقهای که در فلسفه و ادبیات و هنر دارید خیلی هم کار مشکلی نباید باشد. فکر میکنم برای رعایت ادب نگفته بود که هنوز از دانش کافی برخوردار نیستم و نباید قضاوت کنم. اما گذر زمان به همراه سیرکردن در زیست شناسی، فلسفه و بخصوص فلسفه علم و البته مقداری غور و تفحص در ادبیات امثال دونالد بارتلم و ج.د. سالینجر، به همراه بازبینی ادبیات استعاری کلاسیک فارسی سبب شد تا به صحت ادعای او پی ببرم. نورمن هالند نیز به شکل دیگری به این مطلب اشاره کرد. در فرانسه با او که به نهایت صمیمی و خوش برخورد بود، گفتوگویی در باب ادبیات و زیست شناسی داشتم. تشویقم کرد که بکوشم از منظر غیر علوم انسانی در ادبیات مرکزگریز ورود کنم. گذر زمان لازم بود که صحت گفتههای او را نیز درک کنم.
در اینکه ادبیات بکت هالهای از بیمعنایی دارد تردیدی نیست. حالا درک میکنم که یک اندیشمند کل نگر، برای بیان هنری پیچیدهترین مسائل هستی شناسی از جمله زندگی و مرگ و ارتباط میان این دو، نمیتواند ادبیاتی غیر از این داشته باشد. کلام میباید به شکل دیگر به کار گرفته شود. از نوعی که بهعنوان مثال در ادبیات به ظاهر غریب پیروان مکتب ذن نقل شده است. یعنی میباید از ورای تشتت ظاهری به هسته اصلی وحدت بخش رسید. آنجا که دستگاه ذهنی انسان به دور از ادبیت کار میکند. ادبیت پوششی بر عملکرد دستگاه ذهنی است و البته این پوشش میتواند از سیالیت ظاهری برخوردار باشد. بیتردید یافتن این هسته ثبات در جهان سیال و آشوبناک کلمات، دشوار است و علوم انسانی ابزار مناسبی برای رسیدن به آن نیست. همانگونه که نورمن هالند به درستی اشاره کرده بود، ورود در فضا و به قول ریاضیدانها جهان دیگر، دور از جهان ادبیات نظری، روش منطقیتری به نظر میرسد.
با این رویکرد شاید هم جهان بکت در ذات خود جهان پیچیدهای نباشد. نمایش نیز مانند دیگر زیرشاخههای ادبیات خلاق، بر کلام تکیه دارد. ذات کلام ناقص و برش زننده است و تاکنون کلامی پدید نیامده که بتواند حقیقت را به تمامی در خود داشته باشد. کلام فریبدهنده است و چینشهای کلامی نامتعارف، گاه بیش از متعارف و مدون فرد را به سمت حقیقت راهنمایی میکند. از آن نوع کلام به ظاهر مبهم و فاقد دستور زبان متداول که پیروان برخی آیینهای خاص مذهبی دارند. سکوت شاید با حذف جهان کلامی راهگشای دیگر به سمت حقیقت و خواندن آن از درون باشد. بکت هوشمندانه از این دو بهره گرفته است. میشود به این چیزهای دیگری را هم اضافه کرد. بهعنوان مثال نگرشی تقلیلگرا برگزید و به این نتیجه رسید که کلام به ظاهر واگرایانه بکت در ذات خود اشاره به ثباتی دارد که هستی شناسی تا زمان حاضر از آن غافل مانده است. نقطه وحدت فیزیک و متافیزیک (آنچه بکت روی آن تأکید داشته است)، سوای ماده و انرژی چیزی به جز اطلاعات نیست. اطلاعات ازلی و ابدی هستند و مانند ماده و انرژی از شکلی به شکل دیگر بدل میشوند. فیزیک و متافیزیک همانند زندگی و مرگ چیزی جز جابهجایی در توزیع اطلاعات نیست و البته چون هیچگاه با این دید به هسته اصلی حیات نگریسته نشده، نقش و نگار بیرونی مورد عنایت افراطی قرار گرفته که به تبع آن سیالیتهای اطلاعات، نقشی سیال و غیر قابل درک دارد. گیرم مشابه آب باشد که در نگاه ظاهری سیال و لاجرم غیرقابل تبیین است. اما زمانی که رویکرد تقلیلگرا انتخاب شود و به دو اتم هیدروژن و یک اتم اکسیژن با آرایش خاص مولکولی منتهی گردد، ثباتی در درک و تبیین ماهیتی بهنام آب ایجاد شده است. بیتردید هنرمندان، دانشمندان هستی شناس نیستند. از احساس و بینش خود مایه میگیرند. برای آنچه در تغییر و تناقض مدام است البته که نمیتوان قاعدهای آهنین وضع کرد. تنها میباید با بیانی هزل گونه به نمایش آن پرداخت. با شخصیتهایی که همانند ادراک و احساس خالق اثر از لایههای ظاهری، مبهم، شبح مانند، غیرمتعارف و متناقض هستند. با این همه تردیدی نیست که نمایشنامه نویس شهیر ایرلندی، در این نمایش به نهایت کلنگر و موهوم، هوشمند و البته زیبا نگریسته است. مهم نیست سه نفر با اسامی مبهم و نامتعارف، دفن شده در سه خمره خاکستر مردگان به هم چه میگویند، مهم واقعیتی بهنام روشنایی است که ژرف نگر و واکاونده است. به همان شکل که از عبارت مشهور تمام است میتوان دریافت که هیچ چیز تمام نیست و نخواهد بود. منشأ جهان، حیات، فیزیک و متافیزیک ازلی و ابدی است. شاید این همه اشاراتی به جهان دیگر بکت باشد.
نگاهی بر ریشههای اجتماعی و آبشخورهای فکری «ساموئل بکت»
غوطهور در دریای الهام
وصال روحانی
خبرنگار
«ساموئل بکت» نمایشنامهنویس افسانهای ایرلندی همواره میگفت که نه آثار فلسفی را میخواند و نه از فلسفه سردر میآورد، اما سلسله یادداشتهایی 500 برگی از او بین سالهای 1932 و 1938، حدود 15 سال پساز مرگ وی کشف شد که نشان میدهد بکت به تاریخ فلسفه پرداخته و آثار عظیم اجتماعی آن را طی قرون ششم تا نوزده میلادی رصد کرده است. بنابراین در دو دهه اخیر مباحث مربوط به تأثیرگذاری فلسفه بر کار بکت بین دنباله روهای او شدت گرفته و به قول «پیتر فیفیلرد» که از تحقیقگران اجتماعی است، نگاه فلسفی به زندگی، نه یک عامل بیرونی بلکه المان درونی مهمی در شکلگیری آدمهای داستانهای بکت و ترسیم علت کارهای آنان بوده است.
آنچه در مورد بکت قطعی مینماید، این است که او در 13 آوریل 1906 در استیلورگان، واقع در حومه شهر دابلین پایتخت ایرلندجنوبی چشم به جهان گشود که نام و اوصاف این منطقه در قسمتی از «در انتظار گودو» معروفترین نمایش وی نیز آمده است. اضافه بر این مناطق سرسبز و ارتفاعات دلگشای دابلین و البته سواحل آبی این شهر در بسیاری از نمایشهای او نمود دارند و در رمان سال 1979 وی بهنام «جمع» نیز مورد تحسین قرار میگیرند. برخی دانش پژوهان اروپایی میگویند نوشتههای بکت که سرانجام او را برنده جایزه ادبی نوبل کرد، انگار از درون آبهای زلال چشمههای فروتیفوت در دابلین تراویده و به دریای زندگی پیوسته است.
ایون اوبر این تاریخنگار ادبی هم درباره آبشخورهای فکری بکت نوشته است: «بکت از مناظر زیبا و فضای حیاتی دابلین و سرزمین در برگیرنده آن الهام میگرفت که این بخصوص شامل کرانههای دون لوگر، کیلینی و سندی کوو میشود. قلب ادبی بکت در کوههای جادویی دابلین آرمیده است».
در معیت پدر در کوهپایهها
ساموئل از دوران کودکی و نوجوانیاش هر هفته در معیت پدرش به راهپیمایی در کوهپایههای استیلورگان و سندی فورد میپرداخت و بخشی از این مسیر، راهی بود که پدر وی برای رفتن به محل کارش باید هر روزه طی میکرد. خود ساموئل بکت در مصاحبهای با «جیمز نولسام» گفته بود: «من و پدرم از مسیری میرفتیم که دور از جادههای اصلی و غرق شده در سبزی زیبای منطقه و درون مزارع کشاورزی بود.»
منابع الهامی از این دست سبب شده پژوهشگران ادبی کنکاش درنوشتههای بکت را نوعی غوطه خوردن در آبهای ناشناخته بدانند. یکی از آنها «برندان بیهان» است که میگوید: «من نمایش «در انتظار گودو» را دوست دارم اما هنوز نمیدانم درباره چیست، همان طور که نمیدانم شنا در اعماق دریا چگونه است.»
جای خالی نداشتهها
ساموئل بکت در اواخر دهه 1930 که شعلههای جنگ جهانی دوم در حال وزیدن از جانب آلمان نازی بود، دابلین را ترک کرد و در پاریس ساکن شد و جمله معروف؛ «من فرانسه در حال جنگ و اشغال شده را بر ایرلند صاحب صلح و امنیت ترجیح میدهم.» در توجیه این اقدام خود نقل کرد. او البته به نهضت مقاومت فرانسه پیوست و کم مانده بود به اسارت گشتاپو، پلیس مخفی آلمانیها درآید و در نتیجه جنگ جهانی دوم و دغدغههای آن در نوشتههای او سهمی بسزا یافت. با این حال بکت در سفری به کشور زادگاهش در سال 1945 که زمان پایان جنگ جهانی و متلاشی شدن ماشین انهدامی آدولف هیتلر بود، متوجه مسائلی دیگر و بویژه تأثیرگذاری فزونتر یک نویسنده و هنرمند دیگر ایرلندی با نام آشنای «جیمز جویس» شد و در این باب به «جیمز نولسون» گفت: «من به آرامی و طی ارزیابیام از شرایط ایرلند در ماههای پساز اتمام جنگ دریافتم که جویس به یک حد کمال در فهم کنشهای اجتماعی دست یافته و بههمین سبب کنترل کامل بر اندیشهها و نوشتههایش دارد و کافی است به آثار او نگاه کنید تا این نکته را دریابید. من هم رو بهجلو میرفتم اما برعکس جویس که دائماً بر اندوختههایش اضافه میشد، فقط میکوشیدم جای خالی نداشتههایم را پر کنم.»
تحمیل یک زندگی باری به هرجهت
بکت در عین الهام گرفتن از مشخصههای منحصر به فرد و انگارههای فرهنگی ایرلند، هرگز تسلیم محض آن نشد و بهجای این که نویسندهای سراسر ایرلندی باشد، یک مرد ایرلندی صاحب گرایشهای قارهای (اروپایی) و دغدغههای فرامرزی بود. او از تجربیات بشری و آموزههای اخلاقی میگفت و همچنین رنجی که از یاد بردن این اصول توسط برخی افراد و ملل ایجاد میکرد. او از فقر امکانات هم مینوشت اما این عارضه برای وی اهمیتی کمتر از فقر فرهنگی داشت. نگاه سیاسی بکت به مسائل موجود البته تا آخرین روز حیات، وی را ترک نکرد و در همین خصوص از او در یک کتاب بیوگرافی به قلم «جان هرینگتون» نقل شده است: «دولت انگلیس ما را به سوی یک زندگی باری بههرجهت سوق داده و کلیسای کاتولیک هم قدمی برای نجات ما برنداشته است.»
در جوار بزرگان
بکت در 22 دسامبر 1989 چشم از جهان بست و این شش ماه پس از مرگ سوزان، همسر محبوب سالهای طولانیاش روی داد. حالا سال هاست که هر دو در کنار هم در آرامگاه «مونت پارناسه» شهر پاریس که بیشتر اوقات زندگیاش را در آن گذراند، دفن هستند. مقبره آنها در مجاورت محل دفن مشاهیر فرانسوی مانند «سیمون دوبوار»، «شارل بودلر» و «سرژگینز بورگ» قرار دارد. خود بکت وصیت کرده بود که سنگ قبرش حتماً خاکستری باشد. با این که از توصیف توأم با ارجمندی وی از جمیز جویس یاد کردیم، باید متذکر شد که بکت یکی از ارکان عظیم ادبی قرن بیستم بود که ادبیات نوین و مدرنیسم را «بازمعنا» کرد و به ملت ایرلند هویتی یگانهتر بخشید. بهتر است آخرین عبارت مرتبط با بکت نقل جملهای از خود در متن کتاب موسوم به «غیر قابل نامگذاری» محصول 1953 باشد. آنجا که آورده است: «آنجا که من ایستادهام، هرگز نمیدانم کجاست. در سکوتی که نمیدانید چگونه آمده است، باید پیوسته بهسمت جلو بروید و با این که قارد به انجام آن نیستم، همچنان طی مسیر میکنیم.»
* منابع : Times و Independent